سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آفتاب سرخ

...چند روزی است که صدای چرخش آسیاب از مطبخ نمی آید سکوت سنگینی خانه را فرا گرفته است. چشمانمان که به در خانه مان می خورد ناگزیر اشکهای بی صدایمان سرازیر می شوند.

 چهره های آن صحابی ها را نمی توانم فراموش کنم. آنها که دست های قوی پدر را با طناب بستند و به راستی چگونه در مقابل اعتراضات مادرم ..آه مادرم با دست بر کمر و صدایی که از آن درد بر می آمد از پدر دفاع می کرد آنها چشمانشان کور شده بود و گوشهایشان کر. و شاید حافظه شان را از دست داده بودند چرا که سفارشات جدم را فراموش کرده بودند سفارشاتی در مورد ما نوه هایش و در مورد مادرم و پدرم ... پدرم! اسم پدرم را که می برم بغضی گلویم را می فشارد همچون خاری در گلو! هر چه می گردم بهتر از او را بیابم بی فایده است.

دست های پدر صبورم چرا بسته اند؟همان دست ها که در جحفه مسلمانان آن را گرفتند به عنوان بیعت. بیعت... یا ولایت؟


ارسال شده در توسط سپیده دیدار