آن شب سرد!
صدای طفلی از داخل کوچه شنیده می شد :
مادرم کـجا رفتی؟ مگر ما چـه گناهی مرتکب شده بودیم؟ چـرا تورا زدند و برادر کوچـکم کجاست؟ مادرم آیا آنها چهره ی مظلومانه ما را ندیدند؟ چرا از پهلویت خون می چکد؟ چرا در خانه مان سوخته است؟
حتی در و دیوار صدای ناله ات را نشنید. ملائک برای تسکین دردهـایت به بالینت آمدند و بالهایشان را برای پاک کردن اشک های یتیم هایت گشودند .
مادر جان پدر رادیدم که غباری از غم چهره اش را پوشانده بودودست های قدرتمـندش دیگر نای کار کردن نداشت. مادرم دلم برای برادر کوچکم می سوزد مـگر نگفتی به زودی او را مـی بینم پس او چـه شد؟ وقـتی به خـواهرم می نگـرم غـم سال ها را در چهـره ی چهـار ساله اش می بینم. دیدم تو را که شـبانه از خانه مان می روی مادرم دلـم برایت تـنگ می شود خیلی. نمی شود باز برگردی و ما را در آغـوش پر مهـرت بگیری تا اشک برادر و خـواهرم را نبینم؟
ای کاش پدرم امر به صبر نمی شد. مادرم صبر کن نرو ما بی تو چه کنیم؟ دنیا را بدون تو نمی خواهم ...... دیدارمان به قیامت مادرم، آن گاه که ضربه زننده ها خوار می شوند. و از ضاربین انتقام گرفته می شود.